...
آن موقع ما اصلا مفهوم این حرف خانم را نمی فهمیدیم . فقط همه به قیافه ی خانم زل می زدیم و محو ابهتش می شدیم . محمد که بچه دماغوی کلاسمان بود بنده خدا یک بار از شدت محو شدن ، چند ثانیه در جمع کردن دماغش تاخیر کرد و باعث شد نخی که از دماغش آویزان شده بود تا موزاییک های کف کلاس برسد . یادش بخیر ، نصف بچه های کلاس که خودم هم جزوشان بودم بلا نسبت مثل خر خندیدیم . آن نصفه ی دیگر هم که باز هم بلا نسبت مثل بز به محمد و خانم زل زده بودند ، فکر کنم هنوز نفهمیده بودند که این اتفاقی که افتاده در زندگی جزو اتفاقات خنده دار دسته بندی می شود .
شاید با خودتان بگویید این ها چه ربطی به هم دارند و من چرا باید به این شکل سخیف داستان های مسخره ی اول ابتدایی را این جا شرح بدهم . ربطش به این است که ما حق داشتیم ! کار به این که محمد روی دماغش کنترل نداشت و موجب تمسخر بچه ها می شد ندارم . مسئله این جاست که محمد آن روز حق داشت نفهمد ؛ همه ی ما حق داشتیم . ربطش به این است که در این برهه از زندگی ، یکی از مهمترین حقوق بچه ها با قدرت از ما گرفته می شد : حقی به نام نفهمیدن !
...