...
نمی دانم
نمی دانم چرا شعرم نمی آید
و احساسم چرا خاکستری مانده است
از دیشب ...
چرا خشکیده بارانم ... ؟
...
دلم بد جور دلتنگ است ؛
شریان های من لبریز از سنگ است
و همچون مرگ بی جانم
زمستانم
پر از برفم
ولی خشک است چشمانم
پر از حرفم
ولی با واژه ها تنها نمی مانم
نمی دانم
نمی دانم چرا شعرم نمی آید
و احساسم چرا خاکستری مانده است
از دیشب ...
چرا خشکیده بارانم ... ؟
زمستانم
زمستانم ولی با شور می خوانم
الا باران طوفانی
و شاید باد بارانی
بیا چشمان غم را خیس کن یک دم
و بشکن
خشکی رگ ها من را
با دمی
آهی ...
چرا پیشم نمی مانی ... ؟!
مر از قصه ی غمگین تقدیرم چه می دانی ؟
دلم بدجور دلتنگ است
می سوزم در این دلتنگی بی رحم و بی پایان
می سوزم
ولی سردم
زمستانم
ولی زردم
غباری روی برفم مانده از پاییز
و چندین برگ و چندین شعر
در دستم ؛
تضادی سخت می گرداندم در عمق تنهایی
کسی در جوهرم ایهام می کارد
و یک تشبیه ،
در من مرگ می بارد
صدایی سرخ می پیچد :
بیا باران
بیا طوفان
بیا اشعار من را با خودت بردار
من
آرایه هایم را نمی خواهم
صدایی بازمی گردد
و من
در عمق بی پایان یک چاهم ...