...
آن موقع ما اصلا مفهوم این حرف خانم را نمی فهمیدیم . فقط همه به قیافه ی خانم زل می زدیم و محو ابهتش می شدیم . محمد که بچه دماغوی کلاسمان بود بنده خدا یک بار از شدت محو شدن ، چند ثانیه در جمع کردن دماغش تاخیر کرد و باعث شد نخی که از دماغش آویزان شده بود تا موزاییک های کف کلاس برسد . یادش بخیر ، نصف بچه های کلاس که خودم هم جزوشان بودم بلا نسبت مثل خر خندیدیم . آن نصفه ی دیگر هم که باز هم بلا نسبت مثل بز به محمد و خانم زل زده بودند ، فکر کنم هنوز نفهمیده بودند که این اتفاقی که افتاده در زندگی جزو اتفاقات خنده دار دسته بندی می شود .
شاید با خودتان بگویید این ها چه ربطی به هم دارند و من چرا باید به این شکل سخیف داستان های مسخره ی اول ابتدایی را این جا شرح بدهم . ربطش به این است که ما حق داشتیم ! کار به این که محمد روی دماغش کنترل نداشت و موجب تمسخر بچه ها می شد ندارم . مسئله این جاست که محمد آن روز حق داشت نفهمد ؛ همه ی ما حق داشتیم . ربطش به این است که در این برهه از زندگی ، یکی از مهمترین حقوق بچه ها با قدرت از ما گرفته می شد : حقی به نام نفهمیدن !
...
حق «نفهمیدن»
یادم می آید بچه که بودم ، یک بار از دفعه هایی که خانم معلم مان عصبانی می شد و بچه های کلاس های دیگر را تو سر ما می زد ، گفت : «از بچه های اول دو یاد بگیرید . دیروز توی راهرو دیدم همه دهناشونو محکم با دست گرفتن و پشت سر هم دارن میرن پایین . بعد که از خانومشون پرسیدم ، معلوم شد خانوم گفته همه باید دهناشونو ببندن و آروم برن پایین ؛ اونا م داشتن همین کارو می کردن .» راستش را بخواهید یک بار نبود ، همان سال چندین بار خانوم این قضیه را توی فرق سر بچه های ما کوبید . چه وقت هایی که حالش خوب بود و داشت با شعر و به قول خودمان جنگولک بازی املای کلمات یک درس را توی سرمان فرو می کرد ، چه آن موقع هایی که عصبانی می شد و از یک طرف با ته گوشی از همه ی بچه ها پذیرایی می کرد .
آن موقع ما اصلا مفهوم این حرف خانم را نمی فهمیدیم . فقط همه به قیافه ی خانم زل می زدیم و محو ابهتش می شدیم . محمد که بچه دماغوی کلاسمان بود بنده خدا یک بار از شدت محو شدن ، چند ثانیه در جمع کردن دماغش تاخیر کرد و باعث شد نخی که از دماغش آویزان شده بود تا موزاییک های کف کلاس برسد . یادش بخیر ، نصف بچه های کلاس که خودم هم جزوشان بودم بلا نسبت مثل خر خندیدیم . آن نصفه ی دیگر هم که باز هم بلا نسبت مثل بز به محمد و خانم زل زده بودند ، فکر کنم هنوز نفهمیده بودند که این اتفاقی که افتاده در زندگی جزو اتفاقات خنده دار دسته بندی می شود .
شاید با خودتان بگویید این ها چه ربطی به هم دارند و من چرا باید به این شکل سخیف داستان های مسخره ی اول ابتدایی را این جا شرح بدهم . ربطش به این است که ما حق داشتیم ! کار به این که محمد روی دماغش کنترل نداشت و موجب تمسخر بچه ها می شد ندارم . مسئله این جاست که محمد آن روز حق داشت نفهمد ؛ همه ی ما حق داشتیم . ربطش به این است که در این برهه از زندگی ، یکی از مهمترین حقوق بچه ها با قدرت از ما گرفته می شد : حقی به نام نفهمیدن !
من این را سال یکی مانده به آخر دوره ی دبیرستان فهمیدم . وقتی دیدم هم کلاسی ها ، هم مدرسه ای ها و هم قطار هایی دور و برم هستند که به سختی دارند چوب فهمیدنشان را می خورند . آنها به خاطر همین فهمیدن بود که اسیر تفکراتی می شدند که از تریبون های آکادمیک و یا غیر آکادمیک دنیای خارج به آن ها القا می شد . این که خیلی از دوستان من مطالعه می کردند و هرچه بیشتر و بیشتر در دنیاهایی که چپ ها و راست ها برایشان ساخته بودند غرق می شدند ـ بدون این که بدانند این فکری که دارند نمی تواند فکر خودشان باشد ؛ چون لقمه ی جویده ی برنامه ریزی شده ای بوده که از یک تریبون به آنها تحویل داده شده ـ را نمی توانستم به عنوان چیزی غیر از فهمیدن تعبیر کنم . ما می فهمیدیم ؛ درست همان جایی که باید نمی فهمیدیم .
داستان بچه های کلاس اول دو شاید مثل خیلی از خاطرات و داستان های کودکی خیلی وقت پیش از یادم می رفت اگر بزرگ نمی شدم و در دنیایی که مردمش به خاطر مطیع بودن به خود افتخار می کردند گیر نمی افتادم . من سایه ی توقعی که خانم معلم دلسوز اول دبستان برای اطاعت کردن از ما داشت را بار ها و بار ها روی خودم و هم نوعانم حس کردم . با این تفاوت که این دنیا دیگر مثل دنیای کودکی یک عده بچه ی نفهم نبود که بخواهند با معصومیت کودکانه شان در چشم های کسی که آنان را به خاطر نافرمانی سرزنش می کند خیره شوند و در مقابل این ایدئولوژی ظالم نخ نما بایستند و روی «نفهمیدن»شان پا بفشارند . در این دنیای جدید مردم خیلی تیز تر بودند و این تیزی آنان را به جایی رسانده بود که داشتن ذهن های مطیع و پیرو و قتل نواندیشی و استقلال فکری ، خود تبدیل به یک نظام قوی و پیچیده ی ایدئولوژیکی شده بود . این جا نفهمیدنی در کار نبود . همه ی مردم برده بودن خود را می فهمیدند . اما این هیچ نتیجه ای نداشت جز افتخار بیشتر . شاید این ها همان اول دویی ها بودند که بزرگ شده بودند . شاید هم بچه های کلاس خودمان .
حقیقت این است که نان و آب این همه مکاتب و ایدئولوژی هایی که با قدرت در حوزه ی علمی و اجتماعی و فلسفی و تاریخی کار می کنند و از همین طرق برای خودشان دم و دستگاه درست می کنند ، مانند نظام های فکری قدیم با ساده لوحی و «گوسفندصفتی عتیق» نوع بشر تامین نمی شود . بلکه دنیای امروز بسیار پیچیده تر از گذشته است . دیگر نمی توانیم برده ها را به ذلت پذیری و نادانی متهم کنیم . برده های امروز موجوداتی متفکر و محقق هستند . بردگی آنها مستقیما از فهمیدنشان سرچشمه می گیرد . اما با این وجود هنوز برده اند . برده برده است ؛ چه بدنش در بند باشد ، چه فکرش ، چه طرز فکرش !
دنیایی را تصور کنید که در آن مردم محتوای رسانه که بیست و چهار ساعته به آنها القا می شود را نفهمند . دنیایی که هر چه فئودال های فکری در آن زور می زنند ، مردم آن ها را درک نمی کنند که بخواهند برده ی طرز تفکرشان شوند . مانند جهانی سنتی ، که در آن نه کسی از سرزمین خود مهاجرت می کند ، در در جنگی که شکست بخورد شرکت می کند و نه خلاصه از هیچ راهی وارد ساختار برده داری مادی نمی شود . این طور بهتر نیست ؟ این که نسلمان از طاعون شهرمان قطع شود بهتر است ، یا این که نسل اندرنسل فرزندانمان برده و زجرکش به دنیا بیایند و خوار و ذلیل بمیرند ؟ این که نفهمیم ایلومناتی وجود دارد یا نه بهتر است یا این که طرز فکر و ایدئولوژی مان در خصوص ایلومناتی در گرو مطالعات و سخنرانی های یک عده ی محدود باشد و به این بردگی نوینمان اذعان و افتخار کنیم ؟
نه ! منظورم آن چه به نظر می آید نیست . شاید در این دنیای طاعون زده ، راهی غیر از قطع نسل و یا مهاجرت و به جان خریدن بردگی وجود داشته باشد . برده های ما می فهمند نه ؟ حالا چه را می فهمند ؟ چیز هایی که به خورد ذهنشان می دهند و یا چیز هایی که می دهند و می گویند بروید به خورد ذهنتان بدهید ؟! اصلا مگر فهمیدن تنها جزء تشکیل یک ایدئولوژی است ؟! شاید یک فکر پیرو با فهمیدن صرف ایجاد شود . ولی فکر پویا هم همین طور است ؟ مگر ویژگی پویایی با تعالی و پیشرفت صورت نمی گیرد ؟ خوب چگونه با فهمیدن خشک و خالی محتوای منتقل شده از یک نظام فکری دیگر باید پویا باشیم ؟ من چگونه می توانم یک ایدئولوژیست باشم ، زمانی که نمی توانم بدون هیچ جهت گیری ای و فقط با منطق یک محتوا را تحلیل کنم و هنوز یاد نگرفته ام به یک مکتب دیگر دل نبندم فقط به خاطر این که دنیای جذاب تری را برایم به تصویر می کشد ؟
می بینید ؟ فهمیدن همیشه ایده آل نیست . نفهمیدن هم همیشه تابو نیست . مثل برده ای که زیر بار بدبختی هایش ، آرزو می کرد کاش پا نداشت . خودم هم اگر اول دو می بودم ، بهتر بود مثل محمد باشم . حتی اگر به قیمت دماغو بودنم تمام می شد .