و تو را خواهم بود .

حرف های حرف

مهم راهی شدن حرف هاست .

شعرها ، حرف ها ، قصه ها ، مقال ها ،

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
۰۸ اسفند۲۲:۴۶


...

آن موقع ما اصلا مفهوم این حرف خانم را نمی فهمیدیم . فقط همه به قیافه ی خانم زل می زدیم و محو ابهتش می شدیم . محمد که بچه دماغوی کلاسمان بود بنده خدا یک بار از شدت محو شدن ، چند ثانیه در جمع کردن دماغش تاخیر کرد و باعث شد نخی که از دماغش آویزان شده بود تا موزاییک های کف کلاس برسد . یادش بخیر ، نصف بچه های کلاس که خودم هم جزوشان بودم بلا نسبت مثل خر خندیدیم . آن نصفه ی دیگر هم که باز هم بلا نسبت مثل بز به محمد و خانم زل زده بودند ، فکر کنم هنوز نفهمیده بودند که این اتفاقی که افتاده در زندگی جزو اتفاقات خنده دار دسته بندی می شود .

شاید با خودتان بگویید این ها چه ربطی به هم دارند و من چرا باید به این شکل سخیف داستان های مسخره ی اول ابتدایی را این جا شرح بدهم . ربطش به این است که ما حق داشتیم ! کار به این که محمد روی دماغش کنترل نداشت و موجب تمسخر بچه ها می شد ندارم . مسئله این جاست که محمد آن روز حق داشت نفهمد ؛ همه ی ما حق داشتیم . ربطش به این است که در این برهه از زندگی ، یکی از مهمترین حقوق بچه ها با قدرت از ما گرفته می شد : حقی به نام نفهمیدن !

...



حق «نفهمیدن»

یادم می آید بچه که بودم ، یک بار از دفعه هایی که خانم معلم مان عصبانی می شد و بچه های کلاس های دیگر را تو سر ما می زد ، گفت : «از بچه های اول دو یاد بگیرید . دیروز توی راهرو دیدم همه دهناشونو محکم با دست گرفتن و پشت سر هم دارن میرن پایین . بعد که از خانومشون پرسیدم ، معلوم شد خانوم گفته همه باید دهناشونو ببندن و آروم برن پایین ؛ اونا م داشتن همین کارو می کردن .» راستش را بخواهید یک بار نبود ، همان سال چندین بار خانوم این قضیه را توی فرق سر بچه های ما کوبید . چه وقت هایی که حالش خوب بود و داشت با شعر و به قول خودمان جنگولک بازی املای کلمات یک درس را توی سرمان فرو می کرد ، چه آن موقع هایی که عصبانی می شد و از یک طرف با ته گوشی از همه ی بچه ها پذیرایی می کرد .

آن موقع ما اصلا مفهوم این حرف خانم را نمی فهمیدیم . فقط همه به قیافه ی خانم زل می زدیم و محو ابهتش می شدیم . محمد که بچه دماغوی کلاسمان بود بنده خدا یک بار از شدت محو شدن ، چند ثانیه در جمع کردن دماغش تاخیر کرد و باعث شد نخی که از دماغش آویزان شده بود تا موزاییک های کف کلاس برسد . یادش بخیر ، نصف بچه های کلاس که خودم هم جزوشان بودم بلا نسبت مثل خر خندیدیم . آن نصفه ی دیگر هم که باز هم بلا نسبت مثل بز به محمد و خانم زل زده بودند ، فکر کنم هنوز نفهمیده بودند که این اتفاقی که افتاده در زندگی جزو اتفاقات خنده دار دسته بندی می شود .

شاید با خودتان بگویید این ها چه ربطی به هم دارند و من چرا باید به این شکل سخیف داستان های مسخره ی اول ابتدایی را این جا شرح بدهم . ربطش به این است که ما حق داشتیم ! کار به این که محمد روی دماغش کنترل نداشت و موجب تمسخر بچه ها می شد ندارم . مسئله این جاست که محمد آن روز حق داشت نفهمد ؛ همه ی ما حق داشتیم . ربطش به این است که در این برهه از زندگی ، یکی از مهمترین حقوق بچه ها با قدرت از ما گرفته می شد : حقی به نام نفهمیدن !

من این را سال یکی مانده به آخر دوره ی دبیرستان فهمیدم . وقتی دیدم هم کلاسی ها ، هم مدرسه ای ها و هم قطار هایی دور و برم هستند که به سختی دارند چوب فهمیدنشان را می خورند . آنها به خاطر همین فهمیدن بود که اسیر تفکراتی می شدند که از تریبون های آکادمیک و یا غیر آکادمیک دنیای خارج به آن ها القا می شد . این که خیلی از دوستان من مطالعه می کردند و هرچه بیشتر و بیشتر در دنیاهایی که چپ ها و راست ها برایشان ساخته بودند غرق می شدند ـ بدون این که بدانند این فکری که دارند نمی تواند فکر خودشان باشد ؛ چون لقمه ی جویده ی برنامه ریزی شده ای بوده که از یک تریبون به آنها تحویل داده شده ـ را نمی توانستم به عنوان چیزی غیر از فهمیدن تعبیر کنم . ما می فهمیدیم ؛ درست همان جایی که باید نمی فهمیدیم .

داستان بچه های کلاس اول دو شاید مثل خیلی از خاطرات و داستان های کودکی خیلی وقت پیش از یادم می رفت اگر بزرگ نمی شدم و در دنیایی که مردمش به خاطر مطیع بودن به خود افتخار می کردند گیر نمی افتادم . من سایه ی توقعی که خانم معلم دلسوز اول دبستان برای اطاعت کردن از ما داشت را بار ها و بار ها روی خودم و هم نوعانم حس کردم . با این تفاوت که این دنیا دیگر مثل دنیای کودکی یک عده بچه ی نفهم نبود که بخواهند با معصومیت کودکانه شان در چشم های کسی که آنان را به خاطر نافرمانی سرزنش می کند خیره شوند و در مقابل این ایدئولوژی ظالم نخ نما بایستند و روی «نفهمیدن»شان پا بفشارند . در این دنیای جدید مردم خیلی تیز تر بودند و این تیزی آنان را به جایی رسانده بود که داشتن ذهن های مطیع و پیرو و قتل نواندیشی و استقلال فکری ، خود تبدیل به یک نظام قوی و پیچیده ی ایدئولوژیکی شده بود . این جا نفهمیدنی در کار نبود . همه ی مردم برده بودن خود را می فهمیدند . اما این هیچ نتیجه ای نداشت جز افتخار بیشتر . شاید این ها همان اول دویی ها بودند که بزرگ شده بودند . شاید هم بچه های کلاس خودمان .

حقیقت این است که نان و آب این همه مکاتب و ایدئولوژی هایی که با قدرت در حوزه ی علمی و اجتماعی و فلسفی و تاریخی کار می کنند و از همین طرق برای خودشان دم و دستگاه درست می کنند ، مانند نظام های فکری قدیم با ساده لوحی و «گوسفندصفتی عتیق» نوع بشر تامین نمی شود . بلکه دنیای امروز بسیار پیچیده تر از گذشته است . دیگر نمی توانیم برده ها را به ذلت پذیری و نادانی متهم کنیم . برده های امروز موجوداتی متفکر و محقق هستند . بردگی آنها مستقیما از فهمیدنشان سرچشمه می گیرد . اما با این وجود هنوز برده اند . برده برده است ؛ چه بدنش در بند باشد ، چه فکرش ، چه طرز فکرش !

دنیایی را تصور کنید که در آن مردم محتوای رسانه که بیست و چهار ساعته به آنها القا می شود را نفهمند . دنیایی که هر چه فئودال های فکری در آن زور می زنند ، مردم آن ها را درک نمی کنند که بخواهند برده ی طرز تفکرشان شوند . مانند جهانی سنتی ، که در آن نه کسی از سرزمین خود مهاجرت می کند ، در در جنگی که شکست بخورد شرکت می کند و نه خلاصه از هیچ راهی وارد ساختار برده داری مادی نمی شود . این طور بهتر نیست ؟ این که نسلمان از طاعون شهرمان قطع شود بهتر است ، یا این که نسل اندرنسل فرزندانمان برده و زجرکش به دنیا بیایند و خوار و ذلیل بمیرند ؟ این که نفهمیم ایلومناتی وجود دارد یا نه بهتر است یا این که طرز فکر و ایدئولوژی مان در خصوص ایلومناتی در گرو مطالعات و سخنرانی های یک عده ی محدود باشد و به این بردگی نوینمان اذعان و افتخار کنیم ؟

نه ! منظورم آن چه به نظر می آید نیست . شاید در این دنیای طاعون زده ، راهی غیر از قطع نسل و یا مهاجرت و به جان خریدن بردگی وجود داشته باشد . برده های ما می فهمند نه ؟ حالا چه را می فهمند ؟ چیز هایی که به خورد ذهنشان می دهند و یا چیز هایی که می دهند و می گویند بروید به خورد ذهنتان بدهید ؟! اصلا مگر فهمیدن تنها جزء تشکیل یک ایدئولوژی است ؟! شاید یک فکر پیرو با فهمیدن صرف ایجاد شود . ولی فکر پویا هم همین طور است ؟ مگر ویژگی پویایی با تعالی و پیشرفت صورت نمی گیرد ؟ خوب چگونه با فهمیدن خشک و خالی محتوای منتقل شده از یک نظام فکری دیگر باید پویا باشیم ؟ من چگونه می توانم یک ایدئولوژیست باشم ، زمانی که نمی توانم بدون هیچ جهت گیری ای و فقط با منطق یک محتوا را تحلیل کنم و هنوز یاد نگرفته ام به یک مکتب دیگر دل نبندم فقط به خاطر این که دنیای جذاب تری را برایم به تصویر می کشد ؟

می بینید ؟ فهمیدن همیشه ایده آل نیست . نفهمیدن هم همیشه تابو نیست . مثل برده ای که زیر بار بدبختی هایش ، آرزو می کرد کاش پا نداشت . خودم هم اگر اول دو می بودم ، بهتر بود مثل محمد باشم . حتی اگر به قیمت دماغو بودنم تمام می شد .

hamra hi | ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی