...
یک
دانشمند می گفت : صفر ، ساده ترین و در عین حال پیچیده ترین مفهوم در حوزه ی درک
است . اگر قرار بود در پیچیدگی هایش غرق شویم ، به تناقض های بنیان برافکنی برمی
خوردیم که شاید باعث می شد دیگر محاسبات ساده ی ریاصیات را هم منطقی ندانیم . اما
ریاضیات پابرجاست ، چون ساده بودن صفر را هم نمی توان انکار کرد . اما مسئله ی
دردناک زندگی این است که از ساده بودنش هم نمی توان پیچیده بودنش را انکار کرد و
منطق حکم می کند که صفر یک ماهیت ثابت داشته باشد و بازخورد این ماهیت ، یعنی
ویژگی سادگی یا پیچیدگی اش هم برای ما یکسان باشد . صفر یک دنیا نامفهوم و متناقض
است . اما همین صفر به اندازه ی تصورات کودکانه ی یک بچه ی کلاس اولی ساده و کوچک
است : هیچ . این همان جمله ی اول است و این تسلسل آنقدر ادامه می یابد تا بیخیال
آن شوی و یا تصمیم بگیری جور دیگری به مسئله نگاه کنی .
....
صفر
راه رفتن توی ایستگاه های مترو جنم می خواهد . هم راه رفتن توی ایستگاه ها ، هم با فشار و هل سوار مترو شدن . خیابان گردی توی عصر های شلوغ هم همین طور . گشتن توی پارک های شلوغ در عصر های خوش آب و هوای تابستان که دیگر جای خود دارد . شاید اگر همیشه همه ی خیابان های شهر ها مثل صبح جمعه هایی که کلی برف آمده و هنوز هم می آید می بود . کلی آدم های جدید توی خیابان ها پیدا می شدند که فقط به خاطر این که جرئت بین مردم بودن را ندارند ، کسی تا به حال آنها را ندیده بود . البته فقط شاید . این فقط یک فکر است . ولی این که بین مردم بودن جنم می خواهد یک تجربه ی عمیق است ! این که بخواهی از نگاه مسافران مترو در امان باشی کار ساده ای نیست ؛ یا این که این چند جوان سرمستی که از جلوی نیمکتی که توی پارک رویش نشسته ای عبور می کنند هر لحظه ممکن است تکه ای به تو بیاندازند فکر می کنید خیال کم اهمیتی است ؟ حتی ممکن است وقتی داری با خیال راحت توی خیابان راه می روی و حواست نیست یک قسمت از موهایت خراب است یا گوشه ای از لباست اشکالی در معرض دید مردم دارد ، سوژه ی خنده ی مدت های چند نفر که جلوی یک مغازه ایستاده اند و دارند با جک های وایبر قهقهه می زنند شوی !
مسخره نکن . این ها احتمال های بی اهمیتی نیستند . آن بدبخت بیچاره هایی که همه ی سال را توی خانه هایشان چپیده اند از ترس همین تجربه های ترسناک است که بیرون نمی روند . حتی شاید از سر بیکاری و خیلی اتفاقی چشمشان به این وبلاگ و این متن افتاده باشد و در حال خواندن آن باشند . البته این قسمتش را منظوری نداشتم ها ! این داستان ها برای آدم هایی است که در مقابل مردم نقطه ضعف نشان می دهند . آدم هایی که از نگاه ها و حرف های دیگران عاصی شده اند . حال این که از خانه بیرون بیایند یا نه و بشود از بقیه تمایزشان داد یا نه دیگر به خودشان مربوط می شود .
با این همه هرچه قدر هم که بخواهیم خودمان را از این قائله بیرون در نظر بگیریم ، انصافا بعضی چیز ها را نمی توان بیخیال شد . بعضی ترس ها توی شهر هستند که هر چه بخواهی نادیده شان بگیری ، باز هم نمی شود . مثلا فکر کن در جمع ده دوازده نفری رفقایت باشی و همه توجهشان به یکی از نقطه ضعف های دائمی یا موقت قیافه ات جلب شود . تازه اگر توی مود این که سوژه خنده گیر بیاورند باشند هم که دیگر هیچی . هر چه قدر هم که آدم در این زمینه قدرتمند باشد ، باز هم نمی داند واکنش درست برای حفظ وجهه ی شخصی در جمع ، وقتی چند نفر دارند به تمسخر به او می خندند چیست . همه ی آدم ها تجربه های بدی از بین جمع بودن دارند ؛ چه به خاطر سوتی هایی که خودشان داده اند ، چه به خاطر قرار گرفتن در زمان و مکان بد و قربانی جو های مرگبار شدن . این بیخیال نشدن ها اگر رودربایستی بینمان نباشد ، شاید بیشتر هم بشود . مثلا اگر بخواهیم همه ی اکراه هایمان در ارتباط های اجتماعی ، همه ی مهمانی هایی که نمی خواهیم برویم ، همه نگاه هایی که دوست نداریم رویمان بیافتد و همه ی کسانی که نمی خواهیم با آنها رو در رو شویم را در نظر بگیریم ، شاید دامنه ی نقطه ضعف هایمان باز تر هم بشود . بحث فقط یک سری شاید مسخره نیست . نکته این جاست که شاید خیلی از پیش فرض هایمان اگر بخواهیم ـ همان طور که گفتم ـ بی رودربایستی به رابطه ی مان با رابطه برقرار کردن با جامعه نگاه کنیم تغییرات اساسی کند . تغییراتی که شاید باعث شود دیگر قصه آن آدم های خانه نشین فرضی آن قدر ها هم برایمان عجیب نباشد . مثلا اگر قرار است ما هم کلی نقطه ی ضعف در روابط اجتماعی مان داشته باشیم ، پس تفاوت اساسی ما با آن بیچاره ها چیست ؟ خوب آنها هم نقطه ضعف هایی دارند . فقط تعدادشان بیشتر است (!) .
بعد سوال دیگری که پیش می آید ، این است که وقتی می گوییم «ما» ، دقیقا منظورمان چه کسانی است ؟ خودم و خواننده های میلیونی این متن (!) ؟ و یا شاید همین جامعه ای که داریم در موردش هم به عنوان حمله کننده و هم به عنوان مورد هجوم واقع شونده حرف می زنیم ؟ بعد باید بحث کنیم که مرز بین آن مسافرانی که ایستگاه مترو را تبدیل به مکانی ترسناک می کنند و کسانی که با ترس های خود دست و پنجه نرم می کنند چیست ؟ و اصلا آیا ما می توانیم بگوییم خودمان مطلقا عضو کدام گروهیم ؟ اگر بخواهیم منطقی باشیم ، همه ی «ما» هم تجربه ی ضربه زدن به اعتماد به نفس دیگران را داشته ایم و هم اکراه هایی از حضور در بین مردم . پس کل این ماجرا یک برهمکنش عمومی است که همه در آن نقش دارند . عده ی زیادی در آن ضربه می خورند . عده ای هم هستند که ... خوب ، ضربه نمی خورند ؛ اما هیچ سودی وجود ندارد . آدم هایی که قربانی این ترس ها و نقطه ضعف ها هستند ، اعتماد به نفسشان ضربه خورده و می خورد . آدم هایی هم که ضربه می زنند ، انگار صرفا درگیر یک عادت مسخره شده اند که در جامعه ایجاد شده و علاجش هم پشت دریاهای سهراب سپهری پنهان شده . این گروه دوم هم هیچ سودی نمی برند . حالا وقتی به نکته قبلی که در واقع هیچ مرزی حقیقی ای در بین این دو گروه وجود ندارد و اینها همه یک مجموعه با کنش ها و واکنش های داخلی وبی نظم هستند نگاه می کنیم ، این بازی برایمان به یک بازی دو سر باخت تبدیل می شود . دو سر باخت !
این یک متن ایده آلیست در حوزه ی جامعه شناسی نیست . اگر قبول که اسم ورقلمبیده و نافرم آسیب شناسی را هم روی آن بگذارم ، مثل عرف ، قرار نیست راه حل های این معضل را بررسی کند . این صرفا بیان یک رفتار اجتماعی در افراد است . ما داریم در مورد نقطه ضعف هایمان در روابط اجتماعی صحبت می کنیم ؛ خوب ، مشکل اصلی خیلی از این نقطه ضعف ها خودمان هستیم . مثلا این که من از جو خانه ی عموجانم خوشم نمی آید و یا نمی خواهم قیافه ی هم کلاسی پارسالم را ببینم ، به آن بیچاره ها چه ربطی دارد ؟ شاید بستر موضوع این بحث ، جامعه باشد ، ولی منابع ایجاد کننده ی این موضوع یک سری مولفه های فردی گاه بسیار نا مربوط هستند . پس اصلا بیایید طبقه بندی بحثمان به عنوان جامعه شناسی را بیخیال شویم . حقیقتش را بخواهید ، اصل این متن ، کلنجار های خودم با خودم سر ایمان به وجود یک راه حل واحد برای همه ی ترس هایم توی ایستگاه های و معبر ها و رو نیمکت های شهر است . کلنجار هایی که اگر حداقل یک جواب نظری نمی داشت ، اصل سراغ فکر کردن و قلم زدن در مورد آن توی دنیای افکارم هم نمی رفتم .
تا همین جایش هم احتمالا جوری شده که فکر می کنید می خواهم یک دیالکتیک فلسفی پیچیده را پیش بکشم . اما نه ؛ قضیه خیلی ساده تر از این حرف هاست . درواقع چیستی جوابی که به آن رسیده ام را همه تان خیلی خوب می دانید . شاید از همان اول ، داشته تو ذهنتان زینگ زینگ می کرده . مثلا اگر یک نفر بیاید داستان ترس هایش را برایتان بگوید ، بگوید اعصابش از نظرهای پیرمردهایی که توی شهر کنارش می ایستند و یا راه می روند خرد می شود ؛ یا بگوید می ترسد از خنده های رفقایش به او و به خاطر همین خنده ها حضور بین بقیه برایش تبدیل به تابو شده یا حرص خردن و بی اعتماد به نفسی هایش را در اثر حضور بین آدم های بااعتماد به نفس و در ضمن پررو بگوید ؛ اگر ببینید یکی از دوستانتان دارد این طوری ضربه می خورد ، به او چه می گویید ؟ ساکت می مانید ؟ اگر نه ، پس جواب را از اول می دانستید . یعنی فکر می کنم این جواب را از همان اول همه ی ما می دانسته ایم . ساده ترین و به صرفه ترین جواب ممکن : بیخیال باش !
به اعتنا بودن به مردم . بی اهمیت بودن طرز فکر ها و رفتار های بقیه . این همان انگشت پطرس است که توی سوراخ این مشکل بزگ فرو می رود و داستان را حل و فصل می کند . همه هم از آن خبر دارند . حتی خانه نشین های فرضی خودمان . اما حالا این که چرا نمی توانیم اجرایش کنیم قسمت سخت ماجراست . یادم می آید بچه که بودم ، گاهی که دستم می سوخت یا به طور کلی جایی از بدنم اوف می شد ، وقتی اعتراضم از درد هوا می رفت و دست به دامن مادرم می شدم که «یه کاری کن مامان مردم!» ، مادرم می گفتم محلش نگذارم خوب می شود . هنوز هم بعضی وقت ها این حربه ی قدیمی را یادآوری می کند . در این جور مواقع ، این آرام بودن مادرم و حس بیخیالی اش بیشتر از هر چیزی حرصم را در می آورد . انگار خود جوابش در صدایش نهفته بود . مشکل هم این جا بود که چه طور می توان این قدر راحت و بیخیال بود . یک معمای عمیق و دردناک که مثل صورتش ، در عین حال هم می توان بی نهایت سخت باشد ، هم بی نهایت ساده . بیخیال بودن ساده است : اهمیت نده . در واقع اهمیت دادن عمل انجام شدنی است و انجام ندادن آن بیخیال بودن است . مثل این که بگویند ، از جایت بلند نشو ، دستت را توی دماغت نکن ، هیچ کاری نکن ، زندگیت را بکن ! همان کار نکردن خودمان است . پس چرا این قدر نشدنی است ؟ آخر دست توی دماغ کردن یک لذت های اندکی درونش هست . اما اهمیت دادن به مردم که تنها ضرر دارد . داستان از چه قرار است .
یک دانشمند می گفت : صفر ، ساده ترین و در عین حال پیچیده ترین مفهوم در حوزه ی درک است . اگر قرار بود در پیچیدگی هایش غرق شویم ، به تناقض های بنیان برافکنی برمی خوردیم که شاید باعث می شد دیگر محاسبات ساده ی ریاصیات را هم منطقی ندانیم . اما ریاضیات پابرجاست ، چون ساده بودن صفر را هم نمی توان انکار کرد . اما مسئله ی دردناک زندگی این است که از ساده بودنش هم نمی توان پیچیده بودنش را انکار کرد و منطق حکم می کند که صفر یک ماهیت ثابت داشته باشد و بازخورد این ماهیت ، یعنی ویژگی سادگی یا پیچیدگی اش هم برای ما یکسان باشد . صفر یک دنیا نامفهوم و متناقض است . اما همین صفر به اندازه ی تصورات کودکانه ی یک بچه ی کلاس اولی ساده و کوچک است : هیچ . این همان جمله ی اول است و این تسلسل آنقدر ادامه می یابد تا بیخیال آن شوی و یا تصمیم بگیری جور دیگری به مسئله نگاه کنی .
من البته وقتی سوار مترو می شوم ، سعی می کنم به ایستگاه مقصدم فکر کنم . داستان ساده است ؛ می روی زیرزمین ، یک مسیر را طی می کنی و می آیی بالا . طرز فکر مردم ؟ نمی دانم . می روی پایین و می آیی بالا دیگر ! حداقل من یکی این طوری نگاه می کنم . البته اگر صرفا فروشنده و جنس در مترو می بودم ، شاید این طور نمی بود .