...
یک استفاده ی دیگر از عدم اطلاق مفاهیم زوجی ، رد عمومی گزاره ی «x درست است مگر خلاف آن ثابت شود یا برعکس» در منطق است . ببینید ، منطق می گوید :«اگر توانستید با استفاده از من ثبات یا نفی چیزی را ثابت کنید ، من آن را می پذیرم و اگر نه ، نظری نمی دهم .» تمام شد و رفت ! حالا این که من خداناباور باشم و بگویم :«خدا را برای من اثبات کنید وگرنه خود به خود برای من اثبات می شود که خدایی وجود ندارد » که نشد منطق ! گزاره ی «خدایی وجود ندارد» هم خود یک گزاره است و برای پذیرفته شدن از سوی منطق ، نیاز به اثبات منطقی دارد . مثلا این که بگویم به این دلیل و این دلیل و این دلیل ، خدا «نمی تواند» وجود داشته باشد . منطق می گوید که اگر خلاف x با منطق ثابت شود ، خوب مشخصا x رد می شود . ولی اگر خلاف x ثابت نشود و خود x هم اثبات نشود ، الزاما x صحیح نیست . یعنی حتی اگر هیچ اثباتی برای چیزی شبیه خدا پیدا نشود هم ، این طور نیست که خدا ناباور این پایش را روی آن پایش بگذارد و بدون اقامه ی دلیلی برای عدم وجود ظرفیت منطقی برای وجود چیزی مثل خدا ، به همین راحتی بگوید : «هه ... دیدید گفتم که خدا وجود ندارد ؟!»
...
ادامه ی مطلب را بخوانید
یادداشتی در موضوع خدا
نظریه ی علی خدا در منطق
منطق ! بعد از گریز از تلاش برای تعریف منطق و قبل از شروع بحث اصلی ، باید اول چند تا فرض عقلی (و نه کلامی !) اساسی در منطق را توضیح داد .
.................
...توضیح اضافه .....
در جریان فرض های عقلی اساسی منطق که هستید ؟! همان چیز هایی که ساده بگویم ، جان به جانتان کنند ، قبولشان دارید . چرا که عقلتان هیچ جوره عدم صدق آنها را برنمی تابد . همه ی این فرض ها در واقع می توانند بیانی از یک جمله ی پذیرفته شده باشند ،
" شیئ الف ، شیئ الف است ، اگر و تنها اگر شیئ الف ، شیئ الف باشد "
جمله ای که در ابتدا شاید سفسطه به نظر بیاید ولی این کاملا غلط است چون این جمله مبنای "منطق" است . به عبارت دیگر از آن ، تعریف هر شیئ مشخص ، برای آن شیئ صادق است . حال با نتیجه گیری از همین اصل مثلا می گوییم : اجتماع نقیضین غیرممکن است . یعنی ماهیت یک شیئ نمی تواند در عین حال با ماهیت دو شیئ متضاد یکی باشد . چرا که این طوری صدق تعریف نقض می شود . مثلا ببینید ، اگر A هم A باشد و هم B ( مثلا آب ، هم آب باشد و هم الکل یا یک نقطه هم سبز باشد هم آبی یا من ، هم من باشم هم همسایه روبه روییمان ) ، چون تعریف B ، برای A صدق می کند و تعریف B تعریف A نیست . معنیش این است که تعریف A برای A صدق نمی کند در حالی که از اول می دانستیم صدق میکند . صدق تعریف این طوری نقض می شود .
پس فرض های عقلی منطق ، همان بیانات مختلف از این اصل هستند . بگذریم . فقط می خواهم اصل هایی که در تز علی خدا استفاده می شوند را اینجا لیست کنم تا در بیان خود تز مجبور به ارائه ی مکرر آنها نباشم .
.........
* علت در وجود بر معلول خود مقدم است . یعنی وجود علت ضمن استقلال از وجود معلول ، در روند علیت پیش از آن واقع می شود . ساده اش این است که ابتدا باید علت "باشد" تا سپس معلول "باشد" و این خود تعریف علیت است . نتیجه ی اساسی و مهم این اصل این است که از پوچی ، هستی حاصل نمی شود . یعنی روند علیت به عدم ختم نمی شود . از طرفی اگر علیت برای یک موجود قابل تعریف باشد ـ یعنی ارائه ی علیت برای آن تناقض منطقی ایجاد نکند یا به عبارتی دلیلی بر عدم ظرفیت منطقی شیئ برای معلول واقع شدن وجود نداشته باشد ـ قطعا شیئ دارای یک علت موجود است . مثلا اگر کسی از شما بپرسد «علت بیگ بنگ چه بود؟» ، این که بگویید «همینجوری !» منطقی نیست ! چون بیگ بنگ یک «اتفاق» ، «سنتز» یا «شدن» است و یک سنتز دقیقا فاصله ی دو جزء علت و معلولی است که شامل «علت» و «هدف» هستند .
** علت در تعریف از معلول خود مصون است . یعنی وقتی بخواهیم علت را تعریف کنیم در این تعریف معلولی در کار نیست . چرا که علت علاوه بر استقلال و عدم وابستگی وجودی ، در ماهیت هم علت از معلول خود مستقل است . یعنی علت علت است و معلول معلول . معلول برای علت تعریف نمی شود چون علت قبلا پیش از بودن معلول تعریف شده است . حالا معلول هر چه می خواهد باشد ، باشد !
***در خصوص تعدد علل ؛ هیچ لزومی بر یکی بودن علت وجود ندارد . یعنی همان طور که یک علت می توان تعداد نامحدودی معلول داشته باشد ، معلول هم می تواند تعداد نامحدودی علت داشته باشد . ولی مشخصا هر علتی در روند علیت یک مرتبه بالاتر از معلول خود است و علیت به شکل همین پلکان سه بعدی ادامه می یابد .
تز اصلی :
جهان را چه چیزی به وجود آورده ؟
ابتدا نگاهی به سوال بیاندازیم . اولا با ارجاع به فرض * ، این پاسخ که جهان دارای دلیل نیست ، رد می شود . چرا که جهان هست . خوب ، حالا آیا جهان یک مجموعه نیست ؟ خوب اگر مجموعه است و ما به دنبال علت آنیم ، علت آن هم یک مجموعه از علل اعضای آن است . علت این مجموعه علل هم همینطور یک مجموعه است و این مجموعه های پی در پی یا این " علت " ها ، روندی به نام علیت را تشکیل می دهند . مثلا اینکه پیراهن بقال سر کوچه ی ما زرد گل گلی است . یک عنصر از عناصر هستی است . حالا تصمیم خیاط برای دوختن یک پیراهن مسخره و یا سلیقه ی افتضاح مامان جناب بقال از علل تشکیل دهنده ی این عنصر هستند . این «علت ها» ، در علیت در مرتبه ای مقدم بر این «معلول»ی که گفتم قرار می گیرند . حالا یک چنین رابطه ای را به توان تمام عناصر موجود در هستی برسانید تا این روند علیت که می گویم ـ یک روند سه بعدی کهکشانی و عظیم ـ حاصل شود . آن موقع می فهمید چه می گویم .
برهان علیتی که در میان عامه معروف است ، می گوید : « خوب ، این روند علیت که این آقا می گوید ، نمی تواند نامتناهی باشد ! چرا که اگر نامتناهی بود ، جهان هیچ گاه حاصل نمی شد . پس باید یک شروعی برای این روند وجود داشته باشد . »
همین ؟! به همین راحتی ؟ نه خیر ! اصلا این جمله توجیه منطقی ندارد ! بگذارید ساده توضیح بدهم . ببینید ؛ ما در منطق نمی توانیم به مفاهیم زوجی اصیل ( مفاهیم پایه ای دوتایی مثل وجود و عدم ، راست و چپ و ... که ـ مثلا مثل کلمه ی «یک» ـ دارای تعریف نبوده و به صورت علم حضوری مورد پذیرش هستد ) نسبت به هم اصالت بدهیم . چرا که ما صرفا تفاوت بین این ها را فهمیده ایم و این ها از خود دارای اصالت نیستند . توضیح تمثیلی : مثلا من دم در دستشویی ایستاده ام و شما توی آشپز خانه داری چایی دم می کنی . از طرف من «شروع» فاصله ی بین من و شما ، از طرف من است ؛ در حالی که همین «طرف من» از طرف شما پایان محسوب می شود . بنابراین این که ما به چه مکان ، زمان ، یا شیئی مفاهیم شروع یا پایان را اطلاق کنیم کاملا نسبی است . یا مثلا وجود ، خود می تواند عدمِ عدم باشد و عدم ، وجودِ عدم . این گزاره ها هم همه از لحاظ منطقی درستند . پس وجود هم می تواند نوعی از عدم باشد و بر عکس . قضیه از این قرار است که همان طور که گفتم ، تنها چیزی که مطلق است ، ماهیت «تفاوت» بین این مفاهیم است و این که این دوتایی ها را کدام طرفی روی میز قرار بدهیم ، به خودمان بستگی دارد .
حالا چرا اینها را گفتم ؟ داستان این است که چطور متکلمان دینی اعتقاد دارند که زندگی ما ، و در نتیجه روند علیت بعد از ما ، نا متناهی است و در عین حال روند علل پیش از ما نمی تواند نامتناهی باشد ؟ مثل این است که اگر علیت را به یک نیم خط تشبیه کنیم ، این نیم خط بتواند از صفر شروع شود و تا بی نهایت مثبت ادامه پیدا کند ، ولی نتواند از بی نهایت منفی شروع شود و در صفر به اتمام برسد . خلاصه این که تسلسل تناقض نیست .
یک استفاده ی دیگر از عدم اطلاق مفاهیم زوجی ، رد عمومی گزاره ی «x درست است مگر خلاف آن ثابت شود یا برعکس» در منطق است . ببینید ، منطق می گوید :«اگر توانستید با استفاده از من ثبات یا نفی چیزی را ثابت کنید ، من آن را می پذیرم و اگر نه ، نظری نمی دهم .» تمام شد و رفت ! حالا این که من خداناباور باشم و بگویم :«خدا را برای من اثبات کنید وگرنه خود به خود برای من اثبات می شود که خدایی وجود ندارد » که نشد منطق ! گزاره ی «خدایی وجود ندارد» هم خود یک گزاره است و برای پذیرفته شدن از سوی منطق ، نیاز به اثبات منطقی دارد . مثلا این که بگویم به این دلیل و این دلیل و این دلیل ، خدا «نمی تواند» وجود داشته باشد . منطق می گوید که اگر خلاف x با منطق ثابت شود ، خوب مشخصا x رد می شود . ولی اگر خلاف x ثابت نشود و خود x هم اثبات نشود ، الزاما x صحیح نیست . یعنی حتی اگر هیچ اثباتی برای چیزی شبیه خدا پیدا نشود هم ، این طور نیست که خدا ناباور این پایش را روی آن پایش بگذارد و بدون اقامه ی دلیلی برای عدم وجود ظرفیت منطقی برای وجود چیزی مثل خدا ، به همین راحتی بگوید : «هه ... دیدید گفتم که خدا وجود ندارد ؟!»
خوب ، پس تا اینجا به این رسیدیم که عالم یا مجموعه ی موجودات (چه انتزاعیات ، چه اعتباریات ، چه طبیعیات و مادیات و ...) ، معلول یک عالم یا مجموعه از علل موجود هستند که خود معلول یک مجموعه علل یا به صورت تحت اللفظی «علت» دیگر است و این سلسله ی علل الزاما متناهی نیست . از طرفی با اصل استقراء اثبات می شود که اصلا الزاما نامتناهی است . یعنی ما می توانیم جهان را نتیجه ی روند نامتناهی علل بدانیم . از اینجا به بعد ، دیگر وارد منزل شخصی جناب «منطق» می شویم ... یعنی ریاضیات !
حالا به طور کاملا منطقی می دانیم که جهان معلول است و علت آن یک دنباله ی نامتناهی علل است . در ریاضیات ، یک دنباله نتیجه ـ یا به قول خودمان ، معلول ـ علتی است به نام الگو ! به این مثال توجه کنید :
دنباله ی زیر را در نظر بگیرید :
... 1،2،4،8،16،32،64،128،256،512،1024،2048،4096،8192
این دنباله شامل یک سری جمله است که هر جمله ی آن برابر حاصل ضرب جمله ی قبلی در عدد دو است . حالا نمی توانیم بگوییم این دنباله حاصل ضرب یک سری جمله در عدد دو است که با عدد یک شروع می شوند ؟ قطعا همین طور است . حالا همین را به زبان ریاضی می گوییم : «دنباله ی a ، حاصل (معلول) الگوی a(n)=2^n است و a(1)=1 » . پس الگو یا همان جمله ی عمومی برای یک روند یا دنباله ، «علت» واقع میشود !
بفرمایید به من بگویید که الگوی روند علل ـ که خود علت هستی بود ـ چیست ؟ ــ یه توضیح بدهم ؛ الگو دقیقا همان چیزی است که عنصر nام در روند را به عنصر n+1ام مرتبط می کند . یعنی چیزی که در پس هر عنصر روند تکرار می شود و از تکرار آن عناصر متوالی ومتعدد روند به وجود می آیند . ــ حالا اینی که گفتم برای روند علیت چه بود ؟ آفرین ؛ خود اصل علیت ! این رابطه علیت یا همان علت و معلولی است که بین جملات دنباله ی علل برقرار می شود و باعث می شود علت هزارم (طبق فرض * ، چون هست و علیت برای آن قابل تعریف است ،) نیاز به یک علت هزار و یکم پیدا کند و یک روند نامتناهی ایجاد شود . پس علت هر شیئ ، یک روند نامتناهی از علل ، و علت روند علل ، خود علیت است .
مجددا سعی می کنیم حلقه ی این الگوریتم را تکرار کنیم ، و یک گام دیگر جلو برویم . آیا علیت وجود دارد ؟ خوب بله ! آیا اقامه ی علیت برای خود علیت ایجاد تناقضی می کند ؟ خوب نه ؟ چه تناقضی ؟ چرا علیت خودش نتواند علت داشته باشد ؟! پس طبق اصل * علیت خود دارای یک علت موجود است .
بیایید ادامه دهیم ! تا اینجا به این رسیده ایم که علیت نیز دارای یک علت موجود است که به ماهیت آن فعلا کاری نداریم . حال ، به نظر شما آیا می شود طبق اصل * ادعا کرد که این به قول خودم «علت العلیت» دارای علت است ؟ اگر خاطرتان باشد ، ما گفتیم در صورتی شیئ دارای علت موجود است ، که اولا خود موجود باشد و ثانیا ، منطق اجازه ی طرح سوال «چرا این شیئ هست ؟» را برای آن بدهد و طرح این سوال خود غیرمنطقی نباشد ؛ به عبارتی اصول منطق را نقض نکند . اما نکته اینجاست که برای این علت العلیت ما ، فرض اول برقرار است (ثابت کرده ایم که هست) ولی فرض دوم برقرار نیست ! چرا که اگر چرایی آن را مطرح کنیم برای آن علیت جسته ایم ؛ در حالی که طبق فرض ** ( که می گوید علت در تعریف از معلول مصون است) علیت برای علت خودش تعریف نمی شود . پس اقامه ی علیت برای این علت العلیت غیرمنطقی است ؛ به عبارت عامیانه علت العلیت نیازی به علت ندارد !
دیدید ؟ آخر داشت ! ما از طریق منطق به چیزی رسیدیم که از لحاظ منطق باید باشد و مجددا از لحاظ همین منطق نمی تواند علت داشته باشد . و اتفاقا این «چیز» در پس همه ی علل جهان هم واقع می شود و خوب طبیعتا حاصل چرایی هر موجودی همین چیز است .
مرحله ی نام گذاری اش را به خودتان می سپارم . می توانید هر اسمی رویش بگذارید . یا جوری نام گذاری اش کنید که با هم دعوایتان نیافتد و یا این که آنقدر جرئت داشته باشید که با وجود برچسب هایی که ممکن است بخورید ، اسمش را خدا بگذارید .
جمع بندی و توضیح
شاید اصلا نیازی به این حرف که زدم وجود نداشت . اثبات چیزی که باید وجود داشته باشد با استفاده از منطق و بدیهیات کار ساده ایست . اصلا روشی که من قبلا و در مواجهه با آن پیج در نظر گرفتم کلا چیز دیگری بود . یک روش مبتنی بر ریاضیات بود که اصولا با ریاضی و حد و دنباله قضیه را به سرانجام می رساند .
حالا با این همه شاید با خود بگویید که چقدر فک زدم و آخرش چه راحت توی یک پاراگراف قضیه را تمام کردم و نتیجه گیری ارائه دادم . چند چیز زیر را بخوانید تا کمی آرام شوید .
چیز اول . ادعای اول مورد طرح احتمالا این است که مگر چیزی که برایش علیت تعریف نمی شود ، می تواند علت واقع شود ؟
خوب باید بگویم بله ، زیرا طبق فرض های ما ، مراد از عدم تعریف علیت ، چیزی جز همین عدم وجود ظرفیت منطقی برای معلول واقع شدن ـ یا بهتر بگویم ـ مورد علت جویی واقع شدن نیست . چیزی که برایش علیت تعریف نمی شود چیزی است که علت علیت واقع می شود ؛ فهمیدید ؟ یعنی چیزی است که علت واقع می شود ! اگر قرار باشد این چیز علت هم واقع نباشد خوب این چیز دیگر نیست . در حالی که علیت علت می خواهد . چون علیت که از خودش مصون نیست ! علیت علیت است . فعل «بودن» علیت را به علیت منصوب می کند . پس حتی نمی توانیم بگوییم علیت بی نیاز به علت است .
چیز دوم . علت شیئ ، صرفا علت وجود شیئ نیست . اگر ماهیت شیئ ناشی از یک چیزی باشد به نظر شما آن «چیز» نمی تواند در زمره ی علل قرار گیرد ؟! قصدم تبیین علت در ریاضیات است . مثلا می گوییم تابع f تابعی است که حد آن در بی نهایت برابر l است . حالا اگر حد تابعی در بی نهایت برابر l نباشد ، آن تابع دیگر تابع f نیست . برای یک مفهوم مثل تابع ، این اکت توسط تعاریف دیگری غیر از حد هم اعمال می شود . مثلا دنباله ، ضابطه و ... هم همین طور می توانند به نوعی جزء علل ماهیتی واقع شوند . در خصوص روندها هم به همین ترتیب می توانیم ادعا کنیم . یعنی حد یک روند قابل پیاده سازی در ریاضیات علت آن روند هم هست . حالا اگر این روندمان همان روند علیت که صحبتش را می کردیم باشد چه می شود ، علت العلیتی که در آخر به آن رسیدیم ، می شود حد این روند که بی نهایت هم هست . در واقع علت اولیه برابر خواهد بود با مجانب دنباله ی علیت (حاصل پیاده سازی مفهوم نظری علیت در ریاضیات) که آن را در بینهایت قطع می کند .
چیز سوم ( پیرو چیز دوم ) . خوب طبیعتا علت اولیه بی نهایت است . چرا ؟! الان می گویم .
توضیح و تعریف ساده ی واژه بی نهایت در ادبیات خودمان این است :«نگنجیدنی !» آن هم در هر چیزی . بی نهایت چیزی است که هیچ حدی نمی توان برای آن در نظر گرفت . برای اثبات اداعای عدم وجود جواز منطقی برای ارائه ی حد و مرز برای علت اولیه هم فقط شما را ارجاع می دهم به فرض ** . اگر خاطرتان باشد ، علت در تعریف از معلول مصون است . حال اگر علت ، علت همه ی عناصر موجود برای ارائه ی تعریف ـ یا به قول خودمان ـ در تعریف گنجیدنی باشد ، پس از همه ی آنها و در نتیجه از هر تعریفی مصون است . یعنی در قالب هیچ جمله و بیان عدد و حد و مرزی در هیچ بعدی نمی گنجد و این یعنی بی نهایت مطلق !
جمع بندی . خداناباوری ـ طرف حسابمان خداناباوری متکلم از کرسی منطق است ! ـ پیش از هرگونه مکتبی فکری از جمله دین ، با خداباوری متکلم منطق مخالف است و در اثبات حقانیت منطقی خود ابjدا باید در مذاکره ی منطقی با خداباوری منطقی پیروز شود . از طرفی هم یک بحث منطقی ، یعنی یک بحث عاری از هرگونه پیش فرض کلامی و نقلی ! یعنی اگر من با منطق چیزی را اثبات کنم و اسمش را بگذارم خدا ، این مرا به هیچ دینی میخ نمی کند ! چرا که ما هنوز در پیریزه های اولیه قرار داریم و اصلا بحث دین در هنوز به میان کشیده نشده . خلاصه کلام این که این جمله ی پرکاربرد «خوب این کجاش به خدای اسلام یا مسیحیت یا یهودیت ربط داره !» برای ما نشد جواب ! شما با یک چیزی طرفید که هست و باید باشد . خدای هر تفکری هم قبل از داشتن هم ویژگی ، باید یک بی نهایت مطلق و موجود مطلق باشد که در نتیجه ی این تز هست . این منطق خداباوری است و خداناباوری نمی تواند بدون برداشتن اولین گام ، به ادامه ی ادعای خود بپردازد .
و اما حرف آخر این که این مقاله شاید پاسخی برای کرسی های ضد دین باشد . اما در عین حال یک تکلم دینی هم نیست و نمی توان صرفا از کرسی مخالفت با دین با آن برخورد نمود . مبنای بحث من در این مقاله فقط منطق بوده و منطق ؛ و در صحت گفته ی اخیر همین بس که دین یک نظام منطقی صرف نیست . از طرفی چون ارائه ی تعریف و جمع بندی در مورد دین به کلی از حوصله ی این بحث خارج است ، به همین بسنده می کنم که در بهترین حالت ، جدای از مبانی غیر منطقی نقلی ، نمی توان از مبانی عرفانی و جایگاه علوم ادراکی و حضوری در دین عبور کرد . بنابراین مشخصا نمی توان جهان بینی دینی را یک نظریه ی منطقی تلقی کرد . تازه جدای از آن بحث ما فلسفه است و می دانیم که در توالی جهان بینی ، فلسفه مقدم بر دین است . یعنی عجله نکنید .ما به دین نرسیده ایم !