اتوبوس ایستاد . با خوشامدگویی باد پایم را به زمین گذاشتم . نمی دانستم چه می گذرد و اتفاقات چند ثانیه پیشم مثل یک سال از من دور بود . شاید مسافر ها با تعجب و فکر های عجیب و غریب توی سرشان به من خیره می شدند ؛ اما چه اهمیتی داشت ؟! حتی اگر اتوبوس می ایستاد و شاگرد راننده و چند تا از آن مرد هایی که موقع پیاده شدنم خر و پفشان همه جا را پر کرده بود هم پیاده می شدند و نگاهم می کردند هم دیگر مهم نبود . من این کار را باید پانزده سال پیش می کردم ؛ حالا فقط یک قسمت زائد از کره ی زمین بودم که حذف می شدم .
منظره ی بدی نبود ؛ هیچ جوره نمی شد گفت بد است و شاید بعضی از زن ها یا هنرمند ها به این خوب هم می گفتند . از روی پل ، خطی از دریاچه های کوچک و راکد که در محل یک رود مرده جا مانده بودند ، کاملا دیده می شدند . ارتفاع پل شاید به صد و پنجاه متر هم می رسید . باد می زد و خورشید برای خودش حکمرانی می کرد .
حوصله نداشتم به ساعتم نگاه کنم . این احتمالا هزارمین بی حوصلگی آن روزم بود . به هر حال ، از رنگ و روی آن تکه از زمین که زیر دید من بود ، بر می آمد که صبح باشد . البته این احمقانه ترین بررسی کارآگاهانه ام هم بود ؛ چون فقط سه ساعت از زمانیکه از تخت خواب بیرون آمده بودم می گذشت . با صدای بوق از خواب پریده بودم . خبر خوب این بود که هنوز ده دقیقه ای وقت داشتم . ده دقیقه بعد ، هر جوری که بود ، خودم را به اتوبوس رسانده بودم .
توی اتوبوس ، چند نفری مرا می شناختند . منظورم این است که می دانستند کجا دارم می روم . این هم به خاطر جایی بود که می رفتم . خیلی صدا کرده بود . آن روز ها هم من و هم دوست ها و خانواده ام و چند خانواده ی دیگر ، کلی معروف شده بودیم و این زمانی بود که باید با این برخوردی که مردم با من داشتند ، برای خودم کلی اعتماد به نفس جمع می کردم ! درست مثل روز های دبیرستان . آن روز ها هم این که اعتماد به نفس می داشتی خیلی مهم بود ؛ یعنی تقریبا همه چیز بود . کسی که اعتماد به نفس می داشت همه کار می توانست بکند و همین اعتماد به نفس گذشته از این که به دیگران جرئت تخریب طرف را نمی داد ، اگر او را تخریب می کردند هم مثل یک سپر از او محافظت می کرد . آن روز اولین روزی بود که فهمیده بودم بیرون دبیرستان هم همینطوری است . همیشه اعتماد به نفس همه چیز بود و این می توانست قشنگ ترین و زشت ترین حقیقت زندگی باشد . دیگران را نمی دانم ، ولی برای من که تلخ ترین بود .
کنار پل که رسیدم ، عظمت پل بیشتر به چشم می آمد . برایم عجیب بود که چه طور تا آن روز چنین چیزی را کشف نکرده ام . البته زیاد هم عجیب نبود . آن روز ها یک سالی از آخرین دفعه ای که به اطرافم مثل یک آدم معمولی توجه کرده بودم می گذشت . تعجبی نداشت زندگی درست و حسابی ای نشود . تازه قسمت بدش این بود که من چیزی فراتر از یک آدم معمولی هم نبودم ! فقط یک آدم سی و چند ساله بودم که سوار یک اتوبوس بود و به کارناوال نویسندگان برتر سال و خانواده هایشان می رفت و هنوز توی دلتنگی ها و مشغله های دوره ی کودکی اش غرق بود . وقتی روی آن پل عظیم و طویل طبق روال هر روز با آخمی تلخ نگاهی به زندگی گذشته ام می انداختم ، می دیدم که از دوران دبیرستان تا الآن زندگی و حال و هوایم بین دلخوشی ها و دلتنگی هایم در نوسان است . باز هم مثل همیشه از خودم خسته شدم . باز هم به امید این که شاید خدایی پیدا کنم به آسمان نگاه کردم .
تلفنم را درآوردم و رفتم توی عکس ها . آخرین عکس . عکس قبلی ، و قبلی و قبلی . آن چند روزه حدود ده تایی عکس در موقعیت های مختلف از خودم گرفته بودم . جالب بود که هر چه جلوتر می آمدم ، توی عکس ها اخمو تر می شدم . دلم هوای تجدید خاطره کرد . رفتم تو عکس های قدیمی . عکس های دوران دانشگاه و دبیرستان و قبل تر . یک عکس هم از زمانی که تازه یاد گرفته بودم بایستم بود . دقت که می کردم ، توی همه ی عکس ها ته مایه ای از اخم در چهره ام بود . عجیب بود ! ... این حقیقت را سال ها بود که نفهمیده بودم و حالا روی این پل و زیر آفتاب این مرد سی و سه ساله تازه دریافته بود که در تمام طول زندگی ، یک اخم همیشه و همه جا روی صورتش خودنمایی می کرده است ! چرا باید حالا این را بفهمم ؟! ... اصلا چرا پیادده شده ام ؟! چرا از اول سوار اتوبوس شدم ؟! چرا باید الآن عکس یکی دوسالگی ام توی تلفن همراهم باشد ؟! ... تلفن را گذاشتم توی جیبم .
فضا خیلی پتانسیل فکرهای کارآگاهانه داشت ولی من واقعا حوصله نداشتم . حتی فکر به این که الآن زمان دارد ثانیه به ثانیه می گذرد هم برایم اعصاب خورد کن بود . خیلی وقت بود آرزو داشتم زمان برای یک ساعتی بایستد . توی آن یک ساعت می شد بی خیال ترین لحظات را سپری کرد . البته اگر زمان می ایستاد ، هیچ دلیلی نبود که « یک ساعت » وجود داشته باشد . این که خودش می شد زمان !
توی همین فکرهای احمقانه بودم که تلفن همراهم نجاتم داد . توی جیبم می لرزید و تقلا می کرد که برش دارم . انگار از همیشه بیشتر اصرار داشت . شاید این از اضطرار کسی بود که پشت خط بود ! البته عجیب هم نبود . با آن شرایط مکانی و زمانی ، اگر واقعا برایم مهم بود که به مراسم پیش از ناهار برسم ، الآن باید در حال دویدن می بودم . اما توی وجودم هیچ چیزی مرا به حرکت وانمی داشت . حتی ذره ای استرس نداشتم و تنها چیزی که وجود داشت ، یک خستگی و رخوت عمیق بود که تمام وجودم را فرا گرفته بود .
کم کم لرزش گوشی داشت اعصاب خورد کن می شد . انگار از رو نمی رفت . همین طور می لرزید و می لرزید و بعد از حدود ده ثانیه مکث ـ که احتمالا آن هم صرف تلاش مجدد طرف برای ایجاد ارتباط می شد ـ دوباره شروع به لرزیدن می کرد . سه چهار باری این طور شد و در نهایت به خاطر مور مور شدن پایم مجبور شدم درش بیاورم . به محض این که تلفن را بیرون آوردم دکمه ی رد تماس را فشار دادم و آرزو کردم دیگر زنگ نزند . توی ذهنم بی اختیار احساس طرف پشت خط را پیش بینی می کردم . مثل این بود که یک هواپیما را به خاطر تو نگه داشته باشند و منتظر باشند سوار شوی ؛ ولی تو همین طور می ایستی و هیچ کاری نمی کنی . عمیق ترین حقیقتی که در آن لحظه وجود داشت ، این بود که هیچ دلیلی برای سوار شدن نبود . من در سه تا از این کارناوال ها شرکت کرده بودم و می دانستم که این یکی هم ـ با این که از بقیه خیلی بزرگ تر بود ـ به هیچ جا نمی رسید .
این از آن چیز هایی بود که با اکثر افراد تویش اختلاف نظر داشتم . البته بقیه تا حدودی حرف درست می زدند . آشنایی با بعضی اشخاص توی این کارناوال ها بود که باعث شد شغل و موقعیت امروزم شکل بگیرد . در واقع چیزی که امروز بودم ، کاملا تحث تاثیر همین آشنایی ها بود . اما مشکل این جا بود که مگر امروز چه بودم ؟ من هیچ وقت از هیچ کدام از چیز هایی که داشتم راضی نبودم . نه کار ، نه خانه ، نه تفریح ، نه مطالعه . همه چیز طوری بود که از اول نخواسته بودم .
به ساعتم نگاهی انداختم . شاید این تنها چیزی بود که واقعا دوستش داشتم . اگر چه رنگ و رویش بعد از چندین سال استفاده رفته بود ، ولی از خیلی چیز های دیگر بهتر بود . به طرز عجیبی دوستش داشتم . وقتی به آن نگاه می کردم ، انگار وارد یک ماشین زمان می شدم و گذشته را در می نوردیدم . بعضی وقت ها آن قدر حواسم پرت می شد که گذر زمان را حس نمی کردم . این که چندین نفر تا به حال به خاطر ارتباط عجیبم با ساعتم به من خندیده بودند یا مخالفتشان را به شکل های مختلف نشان داده بودند ، اصلا اهمیت نداشت . واقعا چند درصد از مردم وقتی با آنها دست می دهی به زیر شیشه ی ساعتت دقت می کنند ؟ چه اهمیتی داشت که ساعت عقربه نداشته باشد ، وقتی هدف انسان از استفاده از آن سنجش زمان نبود ؟
تلفن توی دستم بود . با خودم گفتم یک بار دیگر به یکی از عکس هایم نگاهی بیاندازم . آن قدر هم که دفعه اول فکر کردم اخمو نبودم . هرچند هیچ اثری از طراوت و گرمی هم در عکس نبود . از ترس این که دوباره زنگ زدن ها شروع شود ، تلفن را خاموش کردم . باد با شدت بیشتری شروع به وزیدن کرد . با شدت می وزید ، اما هیچ اثری از آشفتگی وجود نداشت . از این بالا ، آدم ها همه احمق به نظر می رسیدند . چرا باید میلیارد ها نفر توی مساحت های کوچکی جمع می شدند و هرروز در نهایت یکنواختی ، زمان را می گذراندند در حالی که یک چنین جایی توی دنیا وجود داشت ؟ چرا آدم ها نمی آیند و این زندگی را تجربه نمی کنند ... ؟!
چند وقت قبل ، همه ی این ها را توی یک متنی نوشته بودم . عده ای آن را خواندند و چندتا نظر و چند تا لوح تقدیر هم به خاطرش نصیبم شد . ولی مطمئنم هیچ کس ـ حتی خودم ـ بعد از چند روز یادش نمانده که چه چیزی توی آن متن نوشته شده بود . درواقع ، این روال همیشگی زندگی بود . کارناوال ، ساعت ، مردم ... همه و همه را هر وقت فکرم خیلی درگیر می شد می نوشتم و بعد از دوروز یادم می رفت . این ها واقعا هیچ ارزشی نداشت . هر چه جلوتر می رفتم ، نوشت هایم سیاه تر می شدند ، جشنواره های بیشتری به آنها توجه می کردند و کارناوال های بزرگتری برگذار می شد . اما هنوز نصف دوستانم به خاطر این که روزی یک ساعت به یک ساعت مچی رنگ و رو رفته ی بی عقربه نگاه می کردم سرزنشم می کردند . هیچ اتفاقی نیافتاده بود ؛ فقط دلخوشی های دوره ی جوانی تبدیل به روزمرگی شده بودند و زندگی داشت حقیقت احمقانه اش را نشان می داد . دقیقا زمانی می شد به این حقیقت احمقانه دست پیدا کنی که کارناوالی وجود نداشته باشد که بخواهی بروی و در روزی که تاریخ دقیقش را نمی دانی ، روی یک پل مرتفع به لاشه های یک رود مرده خیره شده باشی .
خودم را به لبه ی پل چسباندم . برایم جای سوال بود که چرا برای یک پل به این بلندی هیچ حصاری نگذاشته اند . فقط یک دیواره بتنی بود که ارتفاعش تا سینه ی من می رسید و می شد به راحتی به بالایش خیره شد . و این هم بهترین دلیل بود که با یک جست خودم را رویش بیاندازم و به قیمت خاکی شدن کت و شلوارم رویش بنشینم . از این موقعیت به وضوح تمام می شد به دریاچه ها خیره شد . منظره از آن چیزی که از اول به نظر می رسید خیلی جالب تر بود . اگر مثل قبل ها حال و حوصله ی عکاسی داشتم ، به این راحتی ها دست از سرش بر نمی داشتم . البته الآن هم قصد رفتن نداشتم ؛ ولی خبری از عکس و عکاسی هم نبود .
سکوت محض همه جا را فرا گرفته بود . حتی صدای زوزه ی باد هم برای چند لحظه ای فرو خوابید . بچه که بودم ، عادتم این بود که لبه ی بام بنشینم و به منظره ی غروب آفتاب خیره شوم . خانه ی ما در یک منطقه ی حومه ی شهر بود و تا بیست و دو سه سال پیش که شهرکمان هنوز شلوغ نشده بود، پشت خانه به کوه های اطراف شهر مشرف بود . منظره ی غروب خورشید در لابه لای کوه ها هم برای بچه ای در سن و سال من به این که دعوایت کنند و به خاطرش بعضی وقت ها کتک هم بخوری می ارزید .
اما این جا فرق می کرد . نه خبری از عقده های کودکی بود و نه محدودیت هایی که بخواهند زیبایی دنیایت را سلب کنند . من فقط یک نقطه بودم روی یک تکه از دنیا . فقط یک نقطه ، نه بیشتر .
به پایین نگاه کردم . دو تا از دریاچه های کوچک داشتند زور می زدند تا به هم بپیوندند . یک قسمت برآمدگی بینشان بود و شاید اگر یک باران می بارید ، یکی می شدند . نقطه های دیگری غیر از من هم دیده می شدند . اکثرشان توی هوا این طرف و آن طرف می رفتند . احتمالا پرنده بودند .
اسم نوشته ای که به خاطرش به این فصل از کارناوال دعوت شده بودم «راه خلاصی» بود . نوشته ی بدی از آب در نیامده بود . هرچند که هیچ جذابیتی هم برایم نداشت که دوباره بنشینم و بخوانمش ؛ یا این که به نظرات مخاطبان در موردش پاسخ بدهم . برایم هیچ هیجانی نداشت . این که در افتتاحیه ی کارناوال رئیس انجمن می آمد و زندگی را به بوی گل های بهاری تشبیه می کرد و این هیچ سنخیتی با موضوع «راه خلاصی» که همین شخص و دوستانش آن را برگزیده بودند نداشت ، هم مهم نبود . فعلا کلی دریاچه ی کوچک داشتم که باید به آن ها می رسیدم !
تلفنم را دوباره روشن کردم و به عکس امروز صبحم خیره شدم . شاید اگر دیشب زودتر خوابیده بودم ، امروز صبح وقت می شد برای کارناوال کمی به قیافه ام برسم . حتی حالا هم برایم مهم بود . حتی حالا که دیگر برایم کارناوالی در کار نبود . توی همین فکر ها بلند شدم و ایستادم . دست هایم را از هم باز کردم . نقطه ها همچنان توی آسمان حرکت می کردند . انگار هیچ خستگی ای برایشان تعریف نمی شد . به آن ها خیره شدم و اجازه دادم مرا هیپنوتیزم کنند . واقعا چه فرقی بین من و آن ها وجود داشت ؟! ما که همه نقطه بودیم . احساس بچه ای را داشتم که دوست هایش تنهایش گذاشته بودند و او دقیقا همان موقعی که خورشید پشت کوه ها پنهان می شد داشت بازی فوتبال آن ها را از روی پشت بام خانه و به لطف آخرین اشعه های آفتاب باقیمانده تماشا می کرد . نه من ، نه آن کودک نمی توانستیم اجازه دهیم این نگرانی عقب ماندن از بقیه به حسرت تبدیل شود . نه ! نمی توانستیم بیست سال دیگر هم به جای دویدن روی زمین و بین بچه ها ، روی یک تکه از زمین تنها بنشینیم و فکر هایمان در مورد راه خلاصی را روی کاغذ بنویسیم .
«فقط کافیست به جلوی پایت نگاهی بیاندازی !» . این آخرین جمله ی «راه خلاصی» بود . آخرین جمله از پاراگراف آخر که پشت جلد اولین چاپ آن هم نوشته شد . به جلوی پایم که نگاه کردم . زمینی را دیدم که ده ها متر با من فاصله داشت . معمولا روز اول کارناوال پشت جلد کتاب های برگزیده را می خواندند . توی آن شلوغی قطعا کسی به فکر نگاه کردن به جلوی پایش نمی افتاد . اما این ، بهترین منظره ای بود که می شد جلوی پایت ببینی .
یک بار دیگر به نقطه های توی آسمان نگاه کردم . سرم را که برگرداندم ، در فاصله ی چند متری ، پسربچه ای را دیدم که مثل من روی لبه ی پل نشسته بود . با اخم به من خیره شده بود و دستش را به سمتم دراز کرده بود . یک ساعت مچی نسبتا نو توی دستش بود . انگار می خواست من دستش را بگیرم . نمی دانستم چرا آن جاست . از موقعی که آمده بودم حضور هیچ کس را متوجه نشده بودم . حتی یک ماشین هم از روی پل عبور نکرده بود . یعنی او با من از اتوبوس پیاده شده بود ؟! پس چرا تا حالا نفهمیده بودم این جاست ؟
سرم را برگرداندم . نمی توانستم کمکش کنم . دوباره به جلوی پایم خیره شدم . باید عزمم را جزم می کردم . یک نگاه زیرچشمی دیگر به طرفش کردم . او هم مثل من بلند شد و ایستاد . ساعت مچی اش را در آورد و بی درنگ پرتابش کرد . بعد ، با یک نگاه به من ، ناگهان خودش را از روی پل پرت کرد .
چند لحظه ای همان طور بهت زده به محلی که حالا دیگر هیچ اثری از پسربچه یا ساعت در آن جا نبود خیره شده بودم . یک نگاه به اطراف انداختم . هیچ کس آن جا نبود . آب از آب تکان نخورده بود . انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش یک نفر در این جا خودکشی کرده . با حس خشمی آمیخته با بهت ، دندان هایم را به هم فشار دادم . یعنی این هم جزو طبیعت این تکه از دنیا بود ؟ نه ! این امکان نداشت ! نمی بایست اهمیت می دادم . احتمالا این ها توهمات حاصل از هجده ساعت غذا نخوردن بود .
باد دوباره با شدت شروع به وزیدن کرد . کتم اذیتم می کرد . مجبور شدم درش بیاورم . در همین حین ، تلفنم دوباره شروع به لرزیدن کرد . برای آخرین بار در عمرم به آن خیره شدم . این دفعه زنگ ساعتش بود : ساعت هفت و نیم صبح . به ساعتم نگاه کردم . این اولین بار بود که نبودن عقربه را در آن احساس می کردم . به راستی چرا این قدر در محاسبه ی زمان دچار مشکل شده بودم ؟ یعنی همه به خاطر غذانخوردن بود ؟!
یک بار دیگر به جای پسرک و سپس به تلفنم خیره شدم . تلفن را به صورتم نزدیک تر کردم تا بهتر ساعت را ببینم . این طوری قیافه ام هم توی صفحه ی گوشی دیده می شد . باورکردنی نبود .
جستی زدم و دوباره روی سطح پل ایستادم . باد شدیدتر می وزید . انگار او هم مثل من از این وضعیت شاکی بود . کتم را برداشتم و راه افتادم . باید می رفتم خانه . هنوز سه ساعت به شروع کارناوال باقی مانده بود و فرصت داشتم کمی به خودم برسم .