البته متفکرین و فلاسفه به این سادگی با این
موضوع برخورد نمی کنند . فلاسفه ی مسلمان ایدئولوژی ها و جریانات فکری را بر مبنای
ترجمه ی دو حقیقت ماهیت و وجود و این که کدام یک از این ها نسبی است بنا نهاده اند
. مثلا ابن سینا معتقد است «وجود» امری مطلق و «ماهیت» امری نسبی است . این ایدئولوژی
البته برای عامه ی مردم حداقل نتیجه ی قابل پذیرشی دارد . فکر می کنم اگر جلوی هر
آدم معمولی را بگیرند و در این مورد از او بپرسند ، با این نظر ابن سینا موافق است
. در عین حال ، سهروردی معتقد است «ماهیت» امری مطلق و «وجود» امری نسبی است . عجیب
به نظر می آید ؟! پس به خواندن ادامه دهید .
همه ی آدم ها به شکلی در بین کهکشانی از مفاهیم مطلق و مفاهیم نسبی قرار دارند که در واقع عناصر اصلی زندگی آنان را تشکیل می دهد . این پراکندگی به گونه ای است که نه می توان یک شیوه ی اتکا به موضوعات مطلق را برگزید و نه می توان برعکس ، نسبی گرا بود . دلیلش هم این است که هر جزء از زندگی وابسته به یکی از این دو گروه است و نمی توان مثلا نیمی از زندگی را نادیده گرفت . مثلا صبح یک روز معمولی را در نظر بگیرید که آقای ایکس از خانه بیرون می رود . همین کافی است تا عمومیت دو مفهوم «مطلق» و «نسبی» را درک کنیم . آن هم به این شکل که در همین گزاره ی ساده که بیان شد ، این که آقای ایکس ، آقای ایکس است ، یک مفهوم مطلق است ؛ یعنی برای حصول یک درک (و نه تعریف) از آن ، تنها ارجاع به یک شیء نیاز است . در عین حال معمولی بودن صبح ، یک مفهوم نسبی است ؛ یعنی برای حصول درک منطقی از آن نیاز به مجموعه ای از اشیاء است و با نگاه مطلق به آن نمی توان درک کرد که معمولی چیست . به بیان بهتر ، تا یک اتفاق غیر معمولی وجود نداشته باشد ، نمی توانیم بگوییم فلان چیز معمولی است . در واقع روزی که از آن صحبت می کنیم ، نسبت به روز یا روزهایی که آنها را غیر معمولی می نامیم ، معمولی محسوب می شود .
البته متفکرین و فلاسفه به این سادگی با این موضوع برخورد نمی کنند . فلاسفه ی مسلمان ایدئولوژی ها و جریانات فکری را بر مبنای ترجمه ی دو حقیقت ماهیت و وجود و این که کدام یک از این ها نسبی است بنا نهاده اند . مثلا ابن سینا معتقد است «وجود» امری مطلق و «ماهیت» امری نسبی است . این ایدئولوژی البته برای عامه ی مردم حداقل نتیجه ی قابل پذیرشی دارد . فکر می کنم اگر جلوی هر آدم معمولی را بگیرند و در این مورد از او بپرسند ، با این نظر ابن سینا موافق است . در عین حال ، سهروردی معتقد است «ماهیت» امری مطلق و «وجود» امری نسبی است . عجیب به نظر می آید ؟! پس به خواندن ادامه دهید .
حالا اگر اجازه بدهید برگردم سر همان بحث وجود و ماهیت و آنجا که گفتیم کسانی چون سهروردی هستند که بر خلاف معمول ، معتقدند ماهیت است که مطلق بوده و وجود امری نسبی است . شخصی را در ذهن خود تصور کنید . سوال من این است ؛ آیا این شخص وجود دارد ؟ اگر بخواهید بگویید وجود ندارد ، باید به این سوال جواب بدهید که پس چطور قسمتی از تفکرات و تخیلات شما را اشغال کرده و ما داریم در مورد آن حرف می زنیم ؟ اصلا اگر بگویید نیست ، در واقع وجود تخیل خود را نقض کرده اید . چون اگر قرار باشد تخیلات ما وجود نداشته باشند ، پس یعنی ما تخیل نداریم ؟! از طرفی نمی توانیم مطلقا ادعا کنیم که هست . برادرتان که از این بحث خبر ندارد را در نظر بگیرید . آیا این شخص برای او وجود دارد ؟ نه ؛ چون در ذهن شماست و دقیقا به همین علت برای شما وجود دارد . به عبارت دیگر ، شخص مذکور ، نسبت به شما موجود است و نسبت به برادرتان ناموجود . در حقیقت محوریت وجود ، جهان بینی ماست . آیا غیر از این است که هر چیزی که وجود دارد ، از دریچه ی «من» به یک انسان خاص می رسد . یعنی اگر شما هیچ وقت به وجود یک مگس خاص در یکی از روستاهای شرق زیمبابوه پی نبرید ، این مگس هیچ گاه وجود نخواهد داشت . چرا که شما یک وجود مستقل هستید و یکی از ثابت ترین چیز ها درباره ی شما ، ماهیت شماست و این که «شما» از ازل همین «شما» بوده اید و تا ابد هم همین «شما» خواهید بود و با وجود همه ی تغییرات ماهیت شما هیچ گاه تغییر نمی کند و کس دیگری نمی شوید . پس هر چیزی که بخواهد در دنیا وجود داشته باشد ، در دنیای شما وجود دارد . یعنی همان مجموعه ی ادراک های شما در طول عمرتان . این موضوع پیچیده تازه این جا تمام نمی شود و پاسخ های داده شده به شیهات مقابله کننده با اصل نسبیت وجود بیشتر هم می شود که این جا مجال ادامه ی آن نیست .
تا این جا در مورد نسبی بودن وجود بحث شد . فکر می کنم در بطن همین بحث به اصل اطلاق ماهیت نیز پی بردیم . چرا که باید مفهوم مطلقی وجود داشته باشد تا به انسان های گوناگون تعریف های خاص خودشان بدهد و آن ها را از هم جدا نماید . به عبارتی اگر ماهیت نسبی می بود ، مانند همه ی مفاهیم نسبی دیگر (مانند وجود که محوریت آن ماهیت «ضمیر» است) نیاز مند محور می شد . خوب این محور چیزی نبود جز وجود (در منطق پیرامون یک شیء چیز دیگری هم سطح با «هستی» و «چیستی» هست ؟) که خود مطلق نبوده و نسبی است . اصلا چرا راه دور برویم ؟ در همان مثالی که گفتم شخصی را در ذهن خود مجسم کنید ، آیا چیستی آن شخص وابسته به شما ست ؟ نه . شما «او» را تصور کرده اید و اگر بخواهید ماهیت دیگری برای او اختیار کنید ، تعریف او عوض می شود و دیگر «او» ، «او» نیست . پس ماهیت هر شیء (حتی آن شخص متصوَر) مفهومی ثابت و مطلق است .
حالا سوالی که پیش می آید این است که چرا من این بحث که به عقیده ی برخی به درد نخور است را این جا مطرح می کنم . آنتونی گرت لیسی ، یک ریاضیدان و فیزیکدان آمریکایی است که از پیشگامان علم نوین به شمار می رود و به قول خودمان یک مخی است برای خودش . اگر مستند through the wormhole را دیده باشید ، قطعا این بنده خدا را یادتان می آید ؛ چرا که در قسمت اول از فصل اول این مستند او را می بینیم که درباره طرح ریاضی جامعی که برای کائنات طراحی کرده توضیحی می دهد . البته دلیل این که اسم او را در این جا آوردم ، قسمت پایانی همین اپیزود از مستند است که وقتی سازنده او را وارد چالش وجود یا عدم وجود خدا قرار می دهد ، او می گوید : برای من ساده تر این است که جهان را یک اتفاق بدانم تا این که در حالی که نیازی نیست ، خالقی پیچیده تر از مدلی که برای جهان طراحی کرده ام ، برای آن در نظر بگیرم .
راستش را بخواهید دلیل اصلی آوردن این مثال ، اشاره به یک اصل بدیهی در حوزه ی خداشناسی است که کمتر به آن توجه می شود و آن این که برخلاف دیدگاه ها و براهین مختلفی که متفکرین برای اثبات وجود خدا بیان می کنند ، خداناباوران ، اصولا یک حرف می زنند حال چه شوهرعمه ی همسایه ی ما باشند چه دانشمندان متفکری چون لیسی ؛ آن هم این که وقتی نیازی به وجود خدا نیست ، چگونه مفهومی انتزاعی به این بزرگی را نظر بگیریم که شکل زندگی ما را این همه تغییر دهد . خداناباوران معتقدند منطق این است که به جهان اطرافمان بنگریم و چیزهایی که می بینیم را بشناسیم و به طور کلی اعتقاد دارند خدا بخشی از ذهن ماست و تفکر خودمان او را ایجاد کرده . نکته ی اصلی این است که کلیت تفکر خداناباوری بر پایه ی اصول متریالیستی ، جهان بینی واقع گرایانه و نظریه ی «خدای تخیلی» یا «خدای مصنوع ذهن» بنا شده به علاوه ی صوفیسمی که براهین معروف اثبات وجود خدا را به چالش می کشاند .
حال بیایید خودمان را بگذاریم به جای یک خداناباور . او می گوید کفش من وجود دارد و خدا وجود ندارد . البته اگر من هم جای او بودم و نگاه او را داشتم ، همین طور فکر می کردم . در حقیقت اگر بخواهیم خدا را در اصل وجود با یک شیء در جهان خودمان هم سطح بدانیم ، بر امری ناممکن دست گذاشته ایم . مگر اثبات نکردیم که وجود امری نسبی است ؟ خوب پس وجود کیفی است و دارای چگونگی و سطوحی است . یعنی وجود خدا در سطح وجود مواد و به طور کلی کائنات قرار نمی گیرد ؛ چرا که با توجه به صفات مشترکی که همه ی خداباوران برای خداوند یگانه قائلند ـ همان صفاتی که موجب می شود خداباور و خداناباور درباره ی وجود و عدم وجود یک خدا بحث کنند ـ خدا اساسا موجودی برتر است و در نتیجه وجود خدا ، دارای سطحی متفاوت با سطح وجود کائناتی است که تجربه گرایانی چون توماس هابز در ماتریالیسم خود به آن ها می پردازند . همه اش همین است . یعنی اصولا نمی توانیم درباره ی وجود خدا برخوردی را داشته باشیم که با سایر کائنات داریم . زیرا وجود امری نسبی و کیفی است و وقتی آنتونی گرت لیسی می گوید : «ریاضیات وجود دارد .» و «خدا وجود ندارد .» ، او گمان می کند که دو گزاره در باره ی «یک اصل» برای دو شیء بیان کرده . در حالی که این دو کلمه ی وجود و وجود ، هیچ انطباق معنایی با هم ندارند و اصولا عنصر خداناباوری از یک اختلال منطقی ناشی شده است .