اتوبوس ایستاد . با خوشامدگویی باد پایم را به زمین گذاشتم . نمی دانستم چه می گذرد و اتفاقات چند ثانیه پیشم مثل یک سال از من دور بود . شاید مسافر ها با تعجب و فکر های عجیب و غریب توی سرشان به من خیره می شدند ؛ اما چه اهمیتی داشت ؟! حتی اگر اتوبوس می ایستاد و شاگرد راننده و چند تا از آن مرد هایی که موقع پیاده شدنم خر و پفشان همه جا را پر کرده بود هم پیاده می شدند و نگاهم می کردند هم دیگر مهم نبود . من این کار را باید پانزده سال پیش می کردم ؛ حالا فقط یک قسمت زائد از کره ی زمین بودم که حذف می شدم .
منظره ی بدی نبود ؛ هیچ جوره نمی شد گفت بد است و شاید بعضی از زن ها یا هنرمند ها به این خوب هم می گفتند . از روی پل ، خطی از دریاچه های کوچک و راکد که در محل یک رود مرده جا مانده بودند ، کاملا دیده می شدند . ارتفاع پل شاید به صد و پنجاه متر هم می رسید . باد می زد و خورشید برای خودش حکمرانی می کرد .
حوصله نداشتم به ساعتم نگاه کنم . این احتمالا هزارمین بی حوصلگی آن روزم بود . به هر حال ، از رنگ و روی آن تکه از زمین که زیر دید من بود ، بر می آمد که صبح باشد . البته این احمقانه ترین بررسی کارآگاهانه ام هم بود ؛ چون فقط سه ساعت از زمانیکه از تخت خواب بیرون آمده بودم می گذشت . با صدای بوق از خواب پریده بودم . خبر خوب این بود که هنوز ده دقیقه ای وقت داشتم . ده دقیقه بعد ، هر جوری که بود ، خودم را به اتوبوس رسانده بودم .