و تو را خواهم بود .

حرف های حرف

مهم راهی شدن حرف هاست .

شعرها ، حرف ها ، قصه ها ، مقال ها ،

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

۱۲ بهمن۲۲:۳۷

اتوبوس ایستاد . با خوشامدگویی باد پایم را به زمین گذاشتم . نمی دانستم چه می گذرد و اتفاقات چند ثانیه پیشم مثل یک سال از من دور بود . شاید مسافر ها با تعجب و فکر های عجیب و غریب توی سرشان به من خیره می شدند ؛ اما چه اهمیتی داشت ؟! حتی اگر اتوبوس می ایستاد و شاگرد راننده و چند تا از آن مرد هایی که موقع پیاده شدنم خر و پفشان همه جا را پر کرده بود هم پیاده می شدند و نگاهم می کردند هم دیگر مهم نبود . من این کار را باید پانزده سال پیش می کردم ؛ حالا فقط یک قسمت زائد از کره ی زمین بودم که حذف می شدم .

     منظره ی بدی نبود ؛ هیچ جوره نمی شد گفت بد است و شاید بعضی از زن ها یا هنرمند ها به این خوب هم می گفتند . از روی پل ، خطی از دریاچه های کوچک و راکد که در محل یک رود مرده جا مانده بودند ، کاملا دیده می شدند . ارتفاع پل شاید به صد و پنجاه متر هم می رسید . باد می زد و خورشید برای خودش حکمرانی می کرد . 

     حوصله نداشتم به ساعتم نگاه کنم . این احتمالا هزارمین بی حوصلگی آن روزم بود . به هر حال ، از رنگ و روی آن تکه از زمین که زیر دید من بود ، بر می آمد که صبح باشد . البته این احمقانه ترین بررسی کارآگاهانه ام هم بود ؛ چون فقط سه ساعت از زمانیکه از تخت خواب بیرون آمده بودم می گذشت . با صدای بوق از خواب پریده بودم . خبر خوب این بود که هنوز ده دقیقه ای وقت داشتم . ده دقیقه بعد ، هر جوری که بود ، خودم را به اتوبوس رسانده بودم .

hamra hi | ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۷
۰۷ شهریور۰۰:۵۴


...

نمی دانم

نمی دانم چرا شعرم نمی آید

و احساسم چرا خاکستری مانده است

 از دیشب ...

چرا خشکیده بارانم ... ؟

...

hamra hi | ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۴
۲۸ بهمن۰۱:۴۸

تهی بودن نمی دانی چرا سخت است ای باران 

                                                                  نمی دانی چرا تاریخ بدبخت است ای باران


hamra hi | ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۴۸
۲۱ بهمن۲۲:۳۴

...

« اوضاع خیلی خرابه نه ؟ » رشته ی افکارم را صدای مرد میانسال بقل دستی پاره کرد . این اتفاق به قدری برایم غیرمنتظره بود که وقتی برگشتم و او را دیدم ، چند ثانیه ای به او خیره شده بودم و نمی دانست الآن دقیقا باید چه بگویم ... « خیلی تو خودتی ! »

     یک کت و شلوار و یک ژاکت از زیر کت تنش بود . پرپشتی مو ها وریش هایش دقیقا مثل خودم بود . ولی رنگشان به خاکستری و سفید می زد . تنها فرق اساسی که با من داشت این بود که یک کیف ده کیلویی را به زور رویی پایش نگه نداشته بود . عجیب بود ؛ مثل این بود که آینده ی خودم باشد !

...

hamra hi | ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۴
۱۸ بهمن۲۲:۳۸

death



مرگ ،

همان پیرمردی بود

که ایستاد و گفت :

پیر شوی

جوان ...

hamra hi | ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۸
۱۵ بهمن۲۱:۳۸

یک نفر مرد

         کسی رفت

                  کسی باران شد


hamra hi | ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۸