و تو را خواهم بود .

حرف های حرف

مهم راهی شدن حرف هاست .

شعرها ، حرف ها ، قصه ها ، مقال ها ،

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰ بهمن۱۹:۱۹


البته متفکرین و فلاسفه به این سادگی با این موضوع برخورد نمی کنند . فلاسفه ی مسلمان ایدئولوژی ها و جریانات فکری را بر مبنای ترجمه ی دو حقیقت ماهیت و وجود و این که کدام یک از این ها نسبی است بنا نهاده اند . مثلا ابن سینا معتقد است «وجود» امری مطلق و «ماهیت» امری نسبی است . این ایدئولوژی البته برای عامه ی مردم حداقل نتیجه ی قابل پذیرشی دارد . فکر می کنم اگر جلوی هر آدم معمولی را بگیرند و در این مورد از او بپرسند ، با این نظر ابن سینا موافق است . در عین حال ، سهروردی معتقد است «ماهیت» امری مطلق و «وجود» امری نسبی است . عجیب به نظر می آید ؟! پس به خواندن ادامه دهید .


hamra hi | ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۹
۲۲ بهمن۲۲:۳۳

...

     وقتی مدتی پیش لا به لای ساعت هایی که در اتاق خودم ـ و البته دنیای خودم ـ پشت میزم غرق بودم و سریال breaking bad را تمام کردم ، چند لحظه ای درباره ی سریال های خودمان به فکر فرو رفتم . فکری که هم پوزخندم را درآورد ، هم دلم را سوزاند . به تاریخچه ی سریال های خودمان فکر کردم از دهه ی هشتاد تا به حال و این که چطور اگر دو سکانس مختلف از دو سریال را برای کسی که هیچ کدام از دو سریال را ندیده پخش کنیم ، به قدری عناصر تکراری و کلیشه ای در سریال هایمان هست که اگر به طرف بگوییم این ها هر دو مربوط به یک مجموعه ی تلویزیونی هستند ، بنده ی خدا حتی به مغزش خطور هم نمی کند که شاید با دو تا سریال طرف است .

...




hamra hi | ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۳
۱۲ بهمن۲۲:۳۷

اتوبوس ایستاد . با خوشامدگویی باد پایم را به زمین گذاشتم . نمی دانستم چه می گذرد و اتفاقات چند ثانیه پیشم مثل یک سال از من دور بود . شاید مسافر ها با تعجب و فکر های عجیب و غریب توی سرشان به من خیره می شدند ؛ اما چه اهمیتی داشت ؟! حتی اگر اتوبوس می ایستاد و شاگرد راننده و چند تا از آن مرد هایی که موقع پیاده شدنم خر و پفشان همه جا را پر کرده بود هم پیاده می شدند و نگاهم می کردند هم دیگر مهم نبود . من این کار را باید پانزده سال پیش می کردم ؛ حالا فقط یک قسمت زائد از کره ی زمین بودم که حذف می شدم .

     منظره ی بدی نبود ؛ هیچ جوره نمی شد گفت بد است و شاید بعضی از زن ها یا هنرمند ها به این خوب هم می گفتند . از روی پل ، خطی از دریاچه های کوچک و راکد که در محل یک رود مرده جا مانده بودند ، کاملا دیده می شدند . ارتفاع پل شاید به صد و پنجاه متر هم می رسید . باد می زد و خورشید برای خودش حکمرانی می کرد . 

     حوصله نداشتم به ساعتم نگاه کنم . این احتمالا هزارمین بی حوصلگی آن روزم بود . به هر حال ، از رنگ و روی آن تکه از زمین که زیر دید من بود ، بر می آمد که صبح باشد . البته این احمقانه ترین بررسی کارآگاهانه ام هم بود ؛ چون فقط سه ساعت از زمانیکه از تخت خواب بیرون آمده بودم می گذشت . با صدای بوق از خواب پریده بودم . خبر خوب این بود که هنوز ده دقیقه ای وقت داشتم . ده دقیقه بعد ، هر جوری که بود ، خودم را به اتوبوس رسانده بودم .

hamra hi | ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۷